عبده ممد للری:
عاشق دلسوخته ایل بختیاری
سوار بر مادیان سفید ، تازیانه ای در دست ، تفنگی بر دوش و فشنگ و حمایل زینت مردانگیش ، نامش عبدممد اهل کُتُک لَلَر تک سواری بیدل که هر غروب در بوی تند چَویل و اَندشـت در دامنه کوه ، تا دل ایل از سر دلتنگی بیت می خواند و دشت و کهسار را ره می نوردد و خروار خروار عشق و مردانگی در زیر چوخای تنش جای دارد.
خدابس سوگل ایل موری زیبا و جسور با مینایی پر از شرم که چون الماسی بر تارک ایل می درخشد و همگان را به شگفتی و تحسین وا می دارد و جوانان ایل چشم از او برنمی گیرند و قدمهایش را عاشقانه گل ترانه می خوانند
یَه گُلی مِن مالمون چی تَش اِسوسِه
چی اَفتَو بِرچ ایزنه چی مَه گُروسه
در تنهاترین ساعت شب ، آن هنگام که مال به عطر چویل و ریواس آغشته بود ، خدابس همچون شوگارهای کودکی با ستارگان به مدارا می نشیند. چشمان سیاه تک سواری از تبار پرغرور زاگرس از پشت سیاه چادر او را می پاید و لختی بعد ، تکسوار آرام ، آهسته تر از شب و نجیبانه تر از خورشید قدم پیش می نهد و در نقطه ثقل تنهایی دو ستاره ایل به هم می رسند.
دل تکسوار می لرزد و شرم تمامی چهره خدابس را پر می کند. آری در پشت همین سیاه چادرهای ایل است که قلب ناآرام دو ستاره ایل به تاراج عشق می رود و شور و عشق و جوانی در مدار تنگ نی نی سرگردان چشمانشان ، ریشه می دواند. مادیان سفید آرزو شیهه می کشد. خدابس با قدمهای مضطرب ، عشق و پاکی را در هاله ای از سکوت و بی قراری به سیاه چادر می برد و عبدممد تک سوار عاشق ، سوار بر مادیان سفید آرزو چارنعل می تازد و شور و جوانی بر لبانش مترنم می گردد:
عزیز مِنه دلم تی کال مُوری
چی خودت پیدا نداد به بختیاری
آری آنان اصالتِ بودن را این گونه آغاز کردند ، رها در پهن دشت سبز عشق با کوله باری از صفا و سادگی ایلیاتی. از آن پس گویی چرخ دنیا تنها برای آنها می چرخد و بس.
وعده گاه آنان سایه سار درختان بلوط و دشتهای دوردست شقایق و بابونه ، مه، ستاره ، آفتاب و دشت راز داران ایشانند و زمین بر ایشان نه زمین بل بستری است از شکوفه های سپید عشق و پاکی و درختان سبز کلخنگ شاهدان ترانه های موزون عشقشان:
کاشکی مُو کُوگی بیدُم تو چی چشمه سارون
کاشکی تو گُلی بیدی مو اور بهارون
دیریست چشمان کال خدابس حسرت وصل پیرِ خان را برانگیخته ، همهمه ای در ایل می پیچد ، دل بی قرار خدابس در اضطراب و دلشوره طرح شکیل عبدممد را ترسیم می کند همهمه ها اوج می گیرد و سرانجام در غروبی خاکستری رنگ ، کرناها می نوازند و زنان و مردان ایل در صفوف منظم دستمال های رنگین را در هوا می چرخانند و سه پا می رقصند. سیاه چادرها آب و جارو و با قالی های خوش نقش و نگار بختیاری گسترانیده می شوند و تفنگ ها پی در پی به صدا درمی آیند و بوی اسپند و میخک و میلو زنان ، سیاه چادرها را آکنده می کنند.
جوانان پرتوان ایل قوچ های گله را سر می برند و نان با شور و هیجان "دوالالی" سر می دهند:
هَی بشارت هی بشارت مِن مالمون شادیه
یَه جَوون چی کُر خان مون لایق دومادیه
سیاه چادری برفراز تپه ای دور از مال با دستان پرتوان جوانان ایل برافراشته می شود زنان ایل ، رشته موی بلند خدابس را با میخک آذین می بندند و عنبر بر گردنش می آویزند . دستانش را حنا می نهند و بر گوشه لبانش خال سبز می کوبند. آنگاه یک صدا دَم می گیرند:
سرکشیدم به دریچه دَنگ دَنگ دُهُله
غم نخوری شیرُم دوما نُومزَدِت باغ گله
صدای کِل و گاله مال را پر می کند غم و اندوه بر جان خسته خدابش چنگ می زند و نگاه مضطربش فراسوی جازها را می پاید اشک منظر زیبای چشمان کالش را محسور می کند و در دل می خواند:
نَه تیام تَی دُهُله نه تَیِ سازه
مو تیام تی گلمه اوره جازه
صدای زنان دوالالی خوان اوج می گیرد :
بزنین طبل بشارت تا سوار وابو سوار
تازه دوما تِرمه پوشه خانم عاروس زرنگار
زنان و دخترکان ایل ، نوعروس را تا سیاه چادر افراشته بر تپه همراهی می کنند. پسر خان دبیت بر پای چوخای نوبافته بر تن با مردان و بزرگان ایل دست تمنا می کند و لختی بعد با گامهای پرشتاب به سوی سیاه چادر افراشته بر تپه رهسپار می شود. خشم و نفرت چهره نوعروس را درهم می کشد و روی از داماد بر می گیرد. زنان در پشت سیاه چادر دم می گیرند :
ریتِ وُردار ، ریتِ وُردار ، ری گُشونِت پیل اِدُم
اَر قَوول پیلِ نداری مُلک زیر جون اِدُم
نوعروس به سخن در می آید . لبخندی گوشه لبان داماد را چین می دهد. نوعروس هوس نوشیدن آب چشمه را بهانه می کند. تو گویی آب چشمه را رونما می خواهد داماد دل نوعروس را نمی شکند و با شتاب سیاه چادر را ترک می کند تا رونمای عروسش را به ارمغان آورد.
آن سوتر در دامنه کوه ، میان جازها عبدممد عاشق بیدل سوار بر مادیان سفید آرزو با گلدسته ای از پونه ای سبز چشمه ساران در دست ، در انتظار خدابس نفس شماره می کند.
مادیان سفید آرزو شیهه سر می کشد و نوعروس ایل با جازی از عشق و وفاداری در میان جازها قد می کشد. دشت سکوت و آرامش را به عاشقان ایلیاتی ارزانی داشته است.
دستان گرم عبدممد در زیر نور نقره ای ماه به عروس گردنبندی از گلهای سپید بابونه و انگشتری از فیروزه عشق ، رونما می دهد. شب ، ماه و ستارگان تنها شاهدان پیوند دلدادگی آنانند و بس. نوعروس پا در حلقه رکاب می نهد و سوار رکاب می زند چه پرتلاطم ، پژواک ترنم انس ترانه هایشان دشت ها و کوههای سر به فلک کشیده بختیاری را به هلهله و شادی وا می دارد:
چه خُوِ سفر کنی یارِت وابات بُو
کومیت زین مخملی به زیر پات بُو
دو دلداده ایلیاتی از ایل فاصله گرفته اند ، دور دور.
خدابس اندوه دلتنگی اش را برشانه های سترگ و استوار عبدممد حقیر می سازد و حرف دلش را می زند:
گُدُمِس لذت چُنه وُر زندگونی
گُد که واضح وِت بِگم عشق و جَوونی
عبدممد از سر شوق می خواند:
خدابس تِی شَنگولی مَر کَوگ تاراز
یَه هزار پیل جم کنم رویم به شیراز
آنان ره می نوردند رو به ستیغ آفتاب و کوه و دشت ، هفت شبانه روز بر مادیان سفید آرزو رکاب می زنند.
زینِ مادون بِزنین وُر مادیون نیلَه
عبدممد گل برد هف شَو به لیله
از گندم زارن از سایه سار درختان بلوط و کلخنگ و از میانه برفهایی که غنچه سبز کِلوس را در خود پنهان کرده اند ، می گذرند. از ایلات و مال ها نیز و هر دمی اطراقی و گفتگویی و برافروختن آتشی و خواندن بیتی :
چه خُووِه شَو مَهی پا تَش و تُنگی
تا خروسخون گپ زنی وا هُمدرنگی
چِه خُووه شَوِ مَهی پا تَش چالَه
سیر بخونی سی گُلِت بَلال بَلالَه
دو دلداده ایل شباهنگام با وزش نسیم ملایم دشت در پرنیان عشق و صداقت و پاکی معصومانه به خواب می روند و صبحدم با عطر کلوس و ریواس و فداله از خواب خوش معصومانه عشق برمی خیزند و غروب عشق و دلدادگی را در کنار چشمه ساران حکایت می کنند و در فاصله غروب و شام مشتهای سترگ عبدممد پیاله آب است برای لبان تشنه خدابس.
در شبی تیره و تار ، باد شمال پیام خان را در گوش آنان زمزمه می کند " عفو و بخشش دلدادگان و بازگشت به ایل"
عبدممد و خدابس این عاشقان دل پاک و ساده ، آهنگ ولایت می کنند غافل از اینکه به هرکجا روی آورند این شب تیره و تار به پیشواز بختشان می شتابد.
قلعه زراس آخرین توقفگاه و اطراق و پایان شبهای مهتابی عشق و خاطره عاشقان ایلیاتی است.
مردان خان، عبدممد را به غل و زنجیر کشیده و در قلعه زراس به زندان می افکنند. خدابس را به ایل برده و برادران به او سم می خورانند و سرانجام خدابس - عروس ناکام ایل- خموشانه جان می سپارد.
عبدممد در زندان خان بی قرار و دل تنگ است و از هجران یار به فغان می آید.
بُردِنم قلعه زراس دل کرد خَیالِت
هرچه که خرجت کردُم خوشِ حلالِت
بی قراری بند بند وجودش را می بُرد و ندا در می دهد:
ای خان بکُن مُرخَصُم سرجدِ میرزا
مُو لُر پَس کُه نشین بی گُل نیگِرُم جا
و آوخ ... که بی اطلاعی از احوال خدابس آتش به جان عبدممد می زند:
نَتَرُم ز دست مردم بیام به مالِت
ندارُم یَه مَحرمی پُرسُم ز حالِت
و سرانجام عبدممد با فریب نگهبانان قلعه ، از زندان خان می گریزد. خسته و دل تنگ خود را به کُتُک می رساند اما اثری از خدابس نمی یابد:
زندون قَله زراس یَه شَو بُریدم
اِوَیدُم کُتُکِ للر گلمه ندیدُم
و در آن دم است که صفوف زنان و مردان ایل در کنار رودخانه خبر از شور بختی او را می دهند:
عبدممد للری آوار بِناسِه
هر کُجه ری ایکُنه شَو به نُهاسه
عبدممد زنان را در حال شستشوی جسد خدابس در آب رودخانه می بیند و مات و مبهوت زمزمه می کند:
به کُتُک سَیل ایزنُم للر دیاره
لاش اسبید خدابس مِن اَو دیارِه
زللر زیدُم به در کُتُک نُهامه
لاش اسبید خدابس کور کِرد تِیامه
عبدممد این عاشق سوخته دل بر سر و سینه می کوبد و همان دم سوگند یاد می کند انتقام خدابس را از پسر خان خواهد گرفت و این کار را نیز می کند :
کاغذِ بنویسُم وِ خان گرگر
به خدا مُو اِگِرُم تقاص واگر
مردمان ایل ، خدابس را در چال منار دفن می کنند و عبدممد روزها و شبها بر مزار نوعروسش اشک می ریزد و تنهایی و دلتنگی اش را به سووشون می نشیند:
شَو مِنه قَله زَراس کردُم خیالت
اِویدُم چال مُنار سر مَزارت
زآن پس عبدممد این عاشق سوخته دل ، آواره کوه و دشت می شود. دیگر نه کسی او را می بیند و نه کس می داند او در شکاف کدامین کوه اندوه و دلتنگیش را سوگ چامه می کند:
عبدممد للری سیچه نَمُردی
چارشنبه بیست و یکم خُت گل بردی
عبدممد للری سی چینو کِردی
چارشنبه بیست و یکم سوگل بردی
چارشنبه بیست و یکم خُم گلِ بردُم
اَر دونستُم ایمیره خُم نُهاس اِمُردُم
آستاره خُم و خوت وا یک کردن جُفت
خدابسِ مو دِه نیا به مینِ بازفت
و اینک سالهاست که از این ماجرای دلدادگی می گذرد و هنوز هم جوانان عاشق ایل هر از گاه صدای شیهه مادیانی را در کوههای بختیاری می شنوند!
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 23:17 توسط کر بختیاری
|
(با یاد خدای همیشه جاوید)